«سبک زندگی» در مکتب شهدا
«ما لشکر امام حسینیم، حسینوار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم کلامی و دعایی جز این نباید داشته باشیم: اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد».
پایگاه رهنما:
«ما لشکر امام حسینیم، حسینوار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم کلامی و دعایی جز این نباید داشته باشیم: اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد». این دعای سردار حسین خرازی فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در وصیتنامهاش بود که در بهمن ماه ۱۳۶۵ در شلمچه آسمانی شد، اما در طول زندگیاش هم همین گونه بود؛ آنچنان که به تأسی از علمدار کربلا آنچنان مجاهدانه در میدانهای نبرد جنگید تا پیش از شهادتش، دستش قطع شد و «علمدار جبههها» لقب گرفت.
• خاشع و گمنام
مهربان بود و مهربانی در تک تک رفتارهایش موج میزد؛ به خصوص در رفتار با سربازانی که مشغول خدمت به کشور بودند. در خاطرهای از شهید آمده است؛ «یک بار وقتی میخواسته وارد موقعیت نظامی شود که خود فرمانده آنجا بوده، دژبان تازه، جوانِ تازهواردی که او را نمیشناخته، جلویش را میگیرد و کارت شناسایی میخواهد. نه حسین و نه همراهانش، هیچ کدام ورقه شناسایی نداشتهاند. دژبان میگوید: بدون کارت نمیتوانم اجازه ورود بدهم! یکی از همراهان عصبانی میشود و داد میزند: راه را باز کن ببینم!
دژبان جوان هم کم نمیآورد و همه آنها را از ماشین پیاده میکند تا سینهخیز بروند بلکه از این پس یادشان بماند بدون کارت در منطقه تردد نکنند. حسین و دوستانش پیاده میشوند. دژبان با دیدن وضع جسمانی حسین که یک دست نداشته، به او تخفیف میدهد و میگوید: فقط تو، ده مرتبه بشین و پاشو! در همین گیر و دار، یکباره سر و کله مسئول دژبانی پیدا میشود. او سراسیمه و پرخاشکنان به طرف دژبان جوان میدود و میگوید: تو مگر نمیدانی ایشان فرمانده لشکر هستند؟
این حرف، چهره دژبان را درهم میکند. حسین، اما مهلت ناراحتی و شرمندگی به او نمیدهد؛ پیش میرود و با تبسمی حقشناسانه در آغوشش میکشد و میگوید: تو وظیفهات را خیلی خوب انجام دادی».
این بزرگترین درس برای تک تک مسئولین نظام و منتخبین مردم است، تا در برابر تمامی افراد جامعه نه تنها خود را بالا ندانسته، بلکه در برابر وظیفهشناسی یک فرد سر تعظیم و تشکر فرود بیاورند.
• مهربان و متواضع
فرماندهی که ارتش دشمن را به ستوه آورده بود، دلی بسیار رئوف و مهربان داشت و تمام این صلابت و رأفت همزمان را از ارتباط با پرورگار بزرگش به دست آورده بود. مادر شهید در این رابطه میگوید؛ «حاج حسین زیاد حرف نمیزد، وقتی میآمد در حالتی بسیار معنوی تا صبح به درگاه خدا رازو نیاز میکرد و صبح زود دوباره برمی گشت به جبهه. حاج حسین عادت داشت در خلوت نیایش کند و گاهی هم که میرفتم و میگفتم حسین جان بیا یک استکان چای یا یک لیوان شیر بخور میگفت: «الله اکبر» و این یعنی باید از اتاق بیرون میرفتیم تا خلوت آسمانیش را ادامه بدهد.»
• سادهزیست و قانع
شهید خرازی مانند دیگر مردان خدا ساده زیست بود، مادرش در این باره این چنین میگوید؛ «یک اورکت بیشتر نمیپوشید، آنهم آنقدر کهنه بود که نیاز بود لباس جدیدی بخرد، اما با وجودی که میگفتم حسین مادر، یک اورکت جدید برایت خریده ام، حداقل اینجا که میآیی آن را بپوش، میگفت: نه، همین هم برای من زیاد است. هیچ چیز را برای خودش نمیخواست.»
• ایثار تا لحظه آخر
او هیچ چیز را برای خودش نمیخواست، اول به بقیه فکر میکرد بعد به خودش حتی در لحظه شهادت، «حاج حسین و رانندهاش هر دو ترکش خورده بودند و هر دو هم از گلو مجروح شده بودند. همین طور خون فواره میزد و سر و سینهشان را سرخ میکرد. هجوم بردیم برای بستن حاجی و کمک به بند آمدن خونریزی. حاجی، اما اجازه نداد. تند تند با سر و دست اشاره میکرد به رانندهاش و میگفت: اول اون؛ اول اون! یکی دو تا از بچهها بلند شدند رفتند سراغ راننده. لبهای حاجی میجنبید: اون زن و بچه داره؛ امانته دست من..
بی هوش شد و بعد از آن من دیگر ندیدمش. حسین پرواز کرد.»
ارسال نظرات